ما ز شاه مظلومان دست بر نمي داريمگفته ايم از اين دامان دست بر نمي داريمما زبادِيِ وحدت جمله مست مدهوشيمامت سليمانيم با بدان نمي جوشيمجاي آب خون نوشيم آبروي نفروشيمربرو سياهان گو ما سياه مي پوشيمچون حديث عشق آمدنفي عشق مشروط استخون ليلي و مجنون از ازل مخلوط استمن حسينيم زاهق اين به تو چه مربوط استما ز سرور عطشان دست بر نمي داريمهرکسي حسين دارد در جهان چه غم داردبي نيازم از هستي ، عاشقي چه کم داردحاتما با اين سو شاه ما کرم داردما ز ساقي طفلان دست بر نمي داريم
يا علي فاروق